روزمرگیهای پوچ یک ذهن شلوغ



چیست این مرگ؟ چگونه به سراغ آدم می آید؟ از کجا پیدایش می شود؟ چرا پیشتر خبرت نمی کند؟ از مادرت زاییده می شوی و خیالش را هم در سر نداری! غافل از اینکه او هم، مرگ هم با تو از مادر زاییده است. پا به پای تو. قدم به قدم. شاید او مرگ از مادری دیگر، از مادر خود، زاییده باشد! اما با هر نفس، با هر گام، با هر دم آن، تو به او نزدیک می شوی و او به تو. رو به تو می آید. مثل چیزی که تو رو به آیینه بروی. تو رو به آیینه می روی، چیزی هم شبیه تو، همتو، رو به تو می آید. دیر یا زود به هم می رسید.

تو مرگ.

من و مرگ.

او و مرگ.

نه اصلا مرگ از رو به رو نمی آید. مرگ پا به پا می آید. مرگ با تو می زاید.همزاد تو! از تو می زاید. از تو می روید. مرگ تویی، همان دم که زندگی تویی. همین که پای به زندگی گذاشتی، گام در آستانه مرگ هم گذاشته ای. این دو را نمی توانی از هم جدا کنی. با همند. اصلا یکی هستند. مرگ و تو. تو و مرگ.

 

کلیدر جلد سوم و چهارم / محمود دولت آبادی / انتشارات فرهنگ معاصر

 


امشب کل قسمت پیامهای وبلاگ خودمو تو بلاگ اسکای رو واسه چند سال اخیر مرور کردم کلی پیام ریز و درشت و پیغام به روز شدن وبلاگهای کسایی که دنبال میکردم و به این فک میکنم شاید یکم فقط یکم دقت لازمه واسه اینکه بشه فهمید وقتی انقد همه چیز مثه روز روشنه.


دروغ می شنوی، فریب می خوری، باید فراموش کنی و بگذری ولی نمی کنی، نمی گذری. باید ببخشی و بیخیال شی ولی نمی بخشی و بیخیال نمی شی.باید همه چیزو ندید بگیری ولی خب نمی گیری.چرا؟؟؟؟ چون نمی تونی به خودت خیانت کنی، چون نمی تونی خودتو خر فرض کنی، چون نمی خوای باور کنی که یه مدت تو یه فیلم مضحک و دروغی بازی کردی، به بازی گرفته شدی.


دیدین بعضی فیلما رو تماشا میکنین با خودتون میگین چقد ایده داستان فیلمش عالی بود؟! و شاید فیلمای زیادی نباشن که این حسو به آدم منتقل کنن و اینکه هر کسی با کدوم فیلم همچین احساسی رو بکنه متفاوته. من خودم یکی از فیلمایی که خیلی از ایدش خوشم اومد فیلم In Time بود که واقعا جالب بود موضوعش حالا امکان داره فیلم ضعیفی بوده باشه از لحاظ ساخت و بازیگراش که من به شخصه از بازیگراشم خوشم میاد. اینکه هر آدمی از ۲۵ سالگی به بعد ظاهرش تغییر نکنه و آدما بجای پول برای زمان بیشتر واسه زنده موندن کار کنن یا حتی ی کنن واقعا داستانیه که قبل از این نبوده. یکی دیگه فیلم About Time بود که با اینکه یجورایی موضوع برگشت به گذشته رو نشون میده اما برگشتش در حد دقیقه و ساعته و بر خلاف همه فیلمای سفر زمانی آخرش به خوبی و خوشی تموم میشه. البته از بازیگرای این فیلم خوشم میاد.


06

به عنوان یک حقیقت و از روی تجربه شخصی میگم که هیچوقت به هیچ عنوان اشتباهاتی رو که تو یه مورد خاص یا رابطه یا دوستی انجام دادین رو جلوی کسی حتی صمیمی ترین دوستاتون بازگو نکنین، چون انجام ندادن همون اشتباهات میشه نقطه قوت اونا و باعث تحقیر شما.


01

حِس میکنم سلولهای جهش یافته بدخیم افسردگی و پوچی از تو مغرم دارن به تموم ذهن و روح و فکرم متاستاز میکنن و بزودی همه چیز درگیر میشن و تومورهای نا امیدی و بی انگیزگی رو بوجود میارن. شاید نیاز باشه خودمو برای مدت نا محدودی ایزوله کنم و یجورایی برم تو قرنطینه خودم.


 گاهی از اینکه با حقیقت رو به رو بشی و بی پرده و رُک بشنویش حتی اگه مثه یه سیلی بخوره تو صورتت خیلی بهتر از اینکه ازش طفره بری و بخوای تو اوهام خودت بش شاخ و بال بدی.

چیزی که هست رو باید بپذیری هر چقدر که تلخ و ناراحت کننده باشه. باید شروع کرد از بینهایت راههای دیگه ای که وجود داره چون زندگی هیچوقت متوقف نمیشه.


دیروز از بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یقیین تبدیل میکنه که همه چی عالیه و هیچ چیزی بد نیس و هیچوقت خطوط قرمزت توسط هیچکس رد نشده.
البته هیچوقت خود سیگار برام لذت بخش نبوده هیچوقت با طعم تلخش تو دهان ارتباط برقرار نکردم ولی بعضی وقتها واقعا همون چیزیه که نیاز داری همون کاریه که حس میکنی باید انجامش بدی.

 


ما در زمینی قابل اشتعال زندگی می‌کنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانه‌ها از دست می‌روند و زندگی‌ها گم می‌شوند. ولی هیچکس چمدانش را نمی‌بندد و به چراگاهی امن‌تر نمی‌رود. فقط اشک‌شان را پاک می‌کنند و مردگان‌شان را دفن می‌کنند و بچه‌های بیشتر می‌آورند و پایشان را در زمین محکم‌تر می‌کنند.

 

جز از کل / استیو تولتز


وقتی وسیله ای رو که دوست داری گم میکنی، وقتی کسی رو که عاشقشی ترکت میکنه، وقتی عزیز ترین فرد زندگیت از دستت میره همه اینا میتونه بزرگترین حفره رو تو قلب و روحت بوجود بیاره میتونه کلا از زندگی کردن نا امیدت کنه میتونه کاری کنه دیگه نتونی اون آدم سابق بشی ولی در نهایت جادوی زمان یجورایی همه چیز رو ریست میکنه یه چیزی مثل ریست فکتوری، انگار که هیچوقت این همه غم و مشکل رو تجریه نکردی انگار همش یه خاطره محوه پس ذهنت انگار تازه یادت اومده میخوای زندگی کنی و زندگی رو هنوز با همه بدی هایی که بت کرده دوست داری و میخوای آیندتو فردای فرداتو از نو شروع کنی ولی اگه از اول همه اینایی که فکر میکردی که داشتی و از دست دادی نبود چی؟ اگه چیزی نداشتی که از دستش بدی چی؟ بازم میتونی زندگی رو همین قدر شاد و روشن ببینی؟ بازم زمان میتونی همه چیزو از نو شروع کنه؟!


دیروز بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یقیین تبدیل میکنه که همه چی عالیه و هیچ چیزی بد نیس و هیچوقت خطوط قرمزت توسط هیچکس رد نشده.
البته هیچوقت خود سیگار برام لذت بخش نبوده هیچوقت با طعم تلخش تو دهان ارتباط برقرار نکردم ولی بعضی وقتها واقعا همون چیزیه که نیاز داری همون کاریه که حس میکنی باید انجامش بدی.

 


مدتهاست تصمیم گرفتم که بالاخره گوشیمو عوض کنم و انقد سامسونگ تو آپدیت گوشیاش ضعیف عمل کرد که قطعا گوشی بعدی من سامسونگ نخواهد بود و چون هیچ گوشی اندرویدی ای به اندازه سامسونگ قوی نیست در نتیجه بعد از سالها از پلتفرم اندروید خداحافظی میکنم و میرم سمت ios و احتمال زیاد iphone pro max  فقط مسئله اصلی قیمت نجومیشه.


ما در زمینی قابل اشتعال زندگی می‌کنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانه‌ها از دست می‌روند و زندگی‌ها گم می‌شوند. ولی هیچکس چمدانش را نمی‌بندد و به چراگاهی امن‌تر نمی‌رود. فقط اشک‌شان را پاک می‌کنند و مردگان‌شان را دفن می‌کنند و بچه‌های بیشتر می‌آورند و پایشان را در زمین محکم‌تر می‌کنند.

 

جز از کل / استیو تولتز


وقتی وسیله ای رو که دوست داری گم میکنی، وقتی کسی رو که عاشقشی ترکت میکنه، وقتی عزیز ترین فرد زندگیت از دستت میره همه اینا میتونه بزرگترین حفره رو تو قلب و روحت بوجود بیاره میتونه کلا از زندگی کردن نا امیدت کنه میتونه کاری کنه دیگه نتونی اون آدم سابق بشی ولی در نهایت جادوی زمان یجورایی همه چیز رو ریست میکنه یه چیزی مثل ریست فکتوری، انگار که هیچوقت این همه غم و مشکل رو تجریه نکردی انگار همش یه خاطره محوه پس ذهنت انگار تازه یادت اومده میخوای زندگی کنی و زندگی رو هنوز با همه بدی هایی که بت کرده دوست داری و میخوای آیندتو فردای فرداتو از نو شروع کنی ولی اگه از اول همه اینایی که فکر میکردی که داشتی و از دست دادی نبود چی؟ اگه چیزی نداشتی که از دستش بدی چی؟ بازم میتونی زندگی رو همین قدر شاد و روشن ببینی؟ بازم زمان میتونی همه چیزو از نو شروع کنه؟!


دیروز بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یقیین تبدیل میکنه که همه چی عالیه و هیچ چیزی بد نیس و هیچوقت خطوط قرمزت توسط هیچکس رد نشده. البته هیچوقت خود سیگار برام لذت بخش نبوده هیچوقت با طعم تلخش تو دهان ارتباط برقرار نکردم ولی بعضی وقتها واقعا همون چیزیه که نیاز داری همون کاریه که حس میکنی باید انجامش بدی.

 


 گاهی از اینکه با حقیقت رو به رو بشی و بی پرده و رُک بشنویش حتی اگه مثه یه سیلی بخوره تو صورتت خیلی بهتر از اینکه ازش طفره بری و بخوای تو اوهام خودت بش شاخ و بال بدی. چیزی که هست رو باید بپذیری هر چقدر که تلخ و ناراحت کننده باشه. باید شروع کرد از بینهایت راههای دیگه ای که وجود داره چون زندگی هیچوقت متوقف نمیشه.


یکی از کارایی که همیشه میخواستم انجام بدم ساختن پادکست بوده حتی به پیشنهاد یکی از دوستان قرار بود پادکست با موضوع فیلم و سینما بسازیم ولی خب هیچوقت نشد عملی بشه شاید بیشترین ایراد از من بوده که نداشتن امکانات و جایی واسه ضبط و حتی تسلط نداشتن روی نقد فیلم رو بهونه کردم نمیدونم شاید از تنبلیم بوده. خب اما هیچوقت ایدش از ذهنم خارج نشد و هنوز کنارش نذاشتم هنوزم امید دارم روزی انجامش بدم کسی چه میدونه.


نمی دونم چند بار باید از یک سوراخ گزیده بشم تا بفهمم که اشتباهه چند بار یه کارو تکرار کنم تا متوجه بشم نباید انجامش بدم چند بار باید گول فیلم بازی کردن آدما رو بخورم تا دیگه به کسی اعتماد نکنم ، میدونم این حماقت و خریت از خودمه ولی قطعا این آخرین بار بوده و  خواهد بود.

 

 


این جریان کرونا دیگه خیلی خطری شده یجورایی بیخ گوشمونه و ازونجا که تو ۱۵ روز اول هیچ علایمی نداره واسه همین نمیشه فهمید کی آلودست کی نیست برای همین چندتا ماسک n95 و دستکش نخی و یک باکس دستکش لاتکس و ژل ضدعفونی پمپی گرفتم و حتی باشگاهم نرفتم چون از قدیم گفتن کار از محکم کاری عیب نمیکنه.

تا ببینیم چی پیش میاد.


فقط میتونم بگم وات دِ فاک امروز روز واقعا عجیبی بود با یه نفر که مشکوک به کرونا بود از نزدیک برخورد داشتم البته با اینکه هم اون ماسک و دستکش داشت و هم من ولی نمیتونم بگم که استرس نداشتم و ندارم که نکنه این ویروس تخمیو گرفته باشم. زمان همه چیزو مشخص میکنه.


فقط میتونم بگم وات دِ فاک امروز روز واقعا عجیبی بود با یه نفر که مشکوک به کرونا بود از نزدیک برخورد داشتم البته با اینکه هم اون ماسک و دستکش داشت و هم من ولی نمیتونم بگم که استرس نداشتم و ندارم که نکنه این ویروس تخمیو گرفته باشم. زمان همه چیزو مشخص میکنه.


امروز دقیقا سومین هفتست که باشگاه بخاطر شیوع کرونا تعطیله امروز صبح از کنارش رد شدم و با دیدن کرکره پایینش ‌خیلی ناراحت شدم چون واقعا یکی از معدود جاهایی بود واقعا حس خیلی خوبی داشتم موقع تمرین. بعد رفتم هایپر مارکت برای خرید یه سری وسایل مورد نیاز برای خونه حتی یه پودر کیک شکلاتی و به پیشنهاد یکی از دوستان مارک تک ماکارون گرفتم که برای اولین بار تو کل زندگیم تو خونه کیک درست کنم. بعدش یکم پیاده رفتم تا ایستگاه تاکسی که برم سمت خونه و با دیدن وضعیت مستاصل مردم و اینکه همه چی از تب و تاب افتاده اونم دقیقا یک هفته قبل عید واقعا حس بدی بهم دست داد.
باید دید تا کی و چه وقت این ویروس شرش کنده میشه.
فکر نمی کردم یه روزی دلم برای وقتی که بتونم دستمو آزادانه بدون ترس از آلودگی به هر چیزی که بخوام دست بزنم و با همون دستم غذا بخورم تنگ بشه.


اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با او از دست می‌رود. مانند خانه‌ای متروکه اسیر تنهایی‌ای تلخ می‌شود؛ ناقص می‌مانی. خلا محبوبِ از دست رفته را همچون رازی در درونت حفظ می‌کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی‌یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون‌چکان است. گمان می‌کنی دیگر هیچ‌گاه نخواهی خندید، سبک نخواهی شد. زندگی‌ات به کورمال‌کورمال رفتن در تاریکی شبیه می‌شود؛ بی‌آن‌که پیش رویت را ببینی، بی‌آن‌که جهت را بدانی، فقط زمان حال را نجات می‌دهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده‌ای.

پ.ن: فقط کافیه دوباره ببینیش

ملت عشق / الیف شافاک

 


امروز دقیقا سومین هفتست که باشگاه بخاطر شیوع کرونا تعطیله امروز صبح از کنارش رد شدم و با دیدن کرکره پایینش ‌خیلی ناراحت شدم چون واقعا یکی از معدود جاهایی بود واقعا حس خیلی خوبی داشتم موقع تمرین. بعد رفتم هایپر مارکت برای خرید یه سری وسایل مورد نیاز برای خونه حتی یه پودر کیک شکلاتی و به پیشنهاد یکی از دوستان مارک تک ماکارون گرفتم که برای اولین بار تو کل زندگیم تو خونه کیک درست کنم. بعدش یکم پیاده رفتم تا ایستگاه تاکسی که برم سمت خونه و با دیدن وضعیت مستاصل مردم و اینکه همه چی از تب و تاب افتاده اونم دقیقا یک هفته قبل عید واقعا حس بدی بهم دست داد.
باید دید تا کی و چه وقت این ویروس شرش کنده میشه.
فکر نمی کردم یه روزی دلم برای وقتی که بتونم دستمو آزادانه بدون ترس از آلودگی به هر چیزی که بخوام دست بزنم و با همون دستم غذا بخورم تنگ بشه.


روی مبل پذیرایی نشستم و در حالی که دمنوشم رو میخورم به یک ماه اخیر خودم فک میکنم از اینکه تو بودی و هستی با من و اینکه شاید بهترین آخرین ماه سال کل عمرمو سپری کردم اینکه وجودتو کنارم حس میکنم فوق العادست و آرامشی که به من منتقل میکنی برام خیلی ارزش داره اما همیشه امکانش هست که این حال خوشمون خراب شه یا باعث شه توش وقفه بیوفته ولی مطمئنم هیچی نمیتونه این احساسی که داریمو از بین ببره و زایلش کنه.


این دو سه روز اخیر خودمو بستم به فیلم یعنی میانگین روزی ۳تا فیلم دیدم وقتای ما بین رو هم کم و بیش کتاب خوندم و یکی از بازیهای قدیمی مورد علاقم یعنی Call of Duty: Modern Warfare رو نصب کردم و بیخیال همه بازیهای آنلاین شدم همینطور تصمیم گرفتم که فردا برم آرایشگاه و یه سری وسایل ضروری بخرم. دیروز یکی از فیلمایی که خیلی ازش خوشم اومد ن کوچک بود مخصوصا او قسمت جو و لوری که تو زندگی واقعی خیلیا اتفاق میوفته و اون پشیمونیه ولی وقتی که دیگه بی فایدست.


این دو سه روز اخیر خودمو بستم به فیلم یعنی میانگین روزی ۳تا فیلم دیدم وقتای ما بین رو هم کم و بیش کتاب خوندم و یکی از بازیهای قدیمی مورد علاقم یعنی Call of Duty: Modern Warfare رو نصب کردم و بیخیال همه بازیهای آنلاین شدم همینطور تصمیم گرفتم که فردا برم آرایشگاه و یه سری وسایل ضروری بخرم. دیروز یکی از فیلمایی که خیلی ازش خوشم اومد ن کوچک بود مخصوصا او قسمت جو و لوری که تو زندگی واقعی خیلیا اتفاق میوفته و اون پشیمونیه ولی وقتی که دیگه بی فایدست.


گاه می‌اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می‌شنوی
روی زیبای تو را
کاشکی می‌دیدم
شانه بالازدنت را -بی قید -
و تکان دادن دستت که - مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
عجیب! عاقبت مُرد؟ افسوس!»
کاشکی می‌دیدم
با خود می‌گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد!؟

"حمید مصدق"



انجام دادن بعضی کارا خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکنی مثلا سعی کنی چیزی رو نخوای در صورتی که دیوانه وار میخواییش به چیزی فکر نکنی که نمیتونی بش فکر نکنی و درباره چیزایی صحبت نکنی که محاله بتونی بیخیالش بشی. این حالت درست خود خود این روزای منه، دقیقا خودم.


گاه می‌اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می‌شنوی
روی زیبای تو را
کاشکی می‌دیدم
شانه بالازدنت را -بی قید -
و تکان دادن دستت که - مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
عجیب! عاقبت مُرد؟ افسوس!»
کاشکی می‌دیدم
با خود می‌گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد!؟

"حمید مصدق"


 


این تعطیلی طولانی و کار نصفه و نیمه بجورایی خسته کننده و اعصاب خورد کن شده، شاید چند ماه پیش اینکه تعطیل باشم و بتونم خونه بمونم و فیلم ببینم و هر کاری بکنم لذت بخش بود ولی وقتی چیزی زیاد در دسترش باشه قطعا دیگه اون لذتی که تو وقت محدودیت داشتو نداره. از قدیم به حل کردن جدول علاقه داشتم واسه همین یه دوره هر روز رومه میخریدم فقط واسه جدولش، این روزام دوباره رو آوردم به جدول حل کردن ولی بجای رومه یه app یا شاید بهتره بگم بازی جدول روی گوشی نصب کردم و باید بگم که همچین بدم نیست تو کشتن وقت کمک میکنه و ذهنمو درگیر میکنه.نمیدونم این رخوت و حالت مزخرفی که تو زندگی دچارش شدیم تا کی قراره ادامه داشته باشه ولی خب قاعدتا باید روزی تموم شه روزی باید عادی شه.


کتاب ، جدول ، سریال Friends ، موزیک و بازی Carrom Disc Pool همه تایم من تو این روزا رو پر میکنه و تقریبا یکی دو ساعتی هم پیاده روی روزانه توی پارک با ماسک و دستکش که البته تصمیم گرفتم دیگه از فردا دستکش استفاده نکنم چون چه فرقی داره وقتی به صورت دست نمیزنم دستکش بپوشم چندان تفاوتی نداره در عوض مدام با اسپری الکلی ضد عفونیش میکنم.


امروز بصورت اتفاقی آهنگ جدید شاهین نجفی به اسم "آخرین بوسه" رو گوش کردم که بابک امینی هم باش همکاری کرده بود و میتونم بگم که تحت تاثیر قرار گرفتم چون واقعا کار قشنگی بود و لذت بردم انگار تک تک لوکیشنای توی شعرو یه بار دیگه از نزدیک لمس کردم.

DOWNLOAD


هیچوقت نتونستم با سیستم ویدیو کال ارتباط خوبی برقرار کنم و همیشه تا جایی که تونستم ازش طفره رفتم نمیدونم چرا شاید دلیلش اینه که هیچوقت از وُیس ضبط شده خودم از عکس گرفته شده از خودم نا راضی بودم و همیشه ازش فرار کردم یجورایی فوبیای من بوده. البته تو دوره ای که کرونا شیوع پیدا کرده چندین بار ویدیو کال واسه دیدن و صحبت کردن فک و فامیل استفاده کردم البته بدون حضور تصویری من. ولی مجبور شدم مجبورم کرد که ازش استفاده کنم اونم بارها و بارها و دروغ چرا خوشم اومد ازش.


ناگهان به این نتیجه رسیدم آدم‌ های رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک‌ طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمی‌ دهد ممکن است در کتاب‌ ها هیجان‌ انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خسته‌ کننده است.

جز از کل / استیو تولتز / ترجمه پیمان خاکسار / نشر چشمه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها